لیانالیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره

ماه کوچولوی مامان و بابا

اسفند ماه دوستداشتنی

در مورد اینکه اسفند خیلی ماه خوبیه و همه عاشقشن شکی نیست و برای من هم بهترین ماه سال خیلی خیلی دوسش دارم اصلا انگاری عید من همین اسفند ماهه من و یاسر خیلی دوست داریم سفر بریم و یاسر هم چند باری پیشنهاد سفرهای سه چهار روزه رو داد ولی خوب فعلا شرایطشو نداریم کار و درس یاسر  خیلی فشرده اس و مجال هیچی بهش نمیده ولی در عوضش اخر هفته ها پیکنیکهای چند ساعته امون به روال همیشگی پا برجا هست کلی هم بدو بدو و بپر بپر میکنیم هر کی رد میشه مطمنا میگه اینا خیلی خوشحالن..یه نمونه اش اینکه مامان جان با تمام قدرت میپره و بابا جون ازش در فرم های مختلف عکس میگیره  بعدش هم غش غش به عکسا میخندیم یا برعکس پدر جان حرکات رزمی جامانده...
9 اسفند 1394

برف بازی..سالگرد عقد

تقریبا دهه سوم بهمن سرما و برف اکثر جاهارو فراگرفته بود خاله مینا عکسایی از کارن در حین تماشای بارش برف فرستادن و همچنین از تلویزیون بارها برف بازی بچه ارو دختر کوچولو دید و مدام میگفت دستکش بپوشم بریم برف بازی.. 21 بهمن که مصادف با نهمین سالگرد عقدمون بود یاسر زودتر از سرکار اومد و سه تایی رفتیم ارتفاعات مازندران روستاهای ییلاقی که هم دخترم برف ببینه هم در سالگرد عقدمون یادی کنیم از ایام نامزدی که اینجاها زیاد میرفتیم ناهار بیرون خوردیم و پیش به سوی دهکده توریستی لاویج دستکش های لیانا خونه جا موند ولی بازم کلی برف بازی کرد و سرد شدن دستاش اذیتش نمیکرد عاشقانه های مادر و دختری بیشتر از نیم ساعت نتو...
9 اسفند 1394

تولدت مبارک عزیزم

پنجشنبه تولد سه سالگی لیانابا نیمچه تمی از کیتی برگذار کردیم  از قبل تصمیم گرفته بودم  ساده برگذار کنم بدون هرگونه استرسی هرچند که دوسال گذشته هم کار زیادی برای دختر عزیزم انجام نداده بودم ولی امسال فقط دوست داشتم به لیانا و خودمون خوش بگذره خیلی راحت باشه. مامان مهین و بابا جلیل هم علیرغم میلشون نیومدن یعنی خودم هم مایل به اومدنشون نبودم چون لیانا وابسته اشون میشد و موقع رفتنشون لیانا تا چند روز ناراحتی میکرد همگی ترجیح دادیم برای سه چهر روز خاطر عزیز لیانا آزرده نشه در عوض منتظریم عید پیشمون بیان هرچند که زحمت کشیدن و هدایای خودشونو با پست فرستادن همچنین خاله مینا که به خاطر نی نی تو راهی نتونستن برای سومین سال تولد لی...
26 بهمن 1394

آخرین لحظات دو سالگی

لیانای نازنینم آخرین ساعتهای دوسالگی دارن سپری میشن و شما داری وارد سه سالگی میشی حس عجیب و غریبی دارم عزیزم الان ساعت از دو نیمه شب گذشته و شما آروم کنار من خوابیدی..مامان داره سه سال پیش این موقع رو مرور میکنه خیلی روزهای شاد و هیجان انگیزی بود لحظه شماری میکردم ببینمت  عزیزکم..دلتنگ دوسالگیت میشم همونجور که دلتنگ یک سالگیت شدم چون تکرار نشدنی هستن واین دلتنگم میکنه ولی لحظه شماری میکنم سالهای پیش رو ...عاشقتم دختر مهربون و رویایی من   پینوشت:فرخنده جون کم نظیری دوست خوبم..واقعا پیام تبریکتو دیدم غافلگیر شدم..ممنون از مهربونتیت عزیزم.
15 بهمن 1394

گیسو کمون

ژست های لیانا بعد از بستن موهاش دیدنی بود خیلی ذوق میکنه موهاشو میتونه از پشت ببنده ..تند تند فیگور برای عکس میگرفت تا برای مامامن مهین و خاله مینا بفرستم ببینن دخترمون موهاش بلند شده خدا جونم موهای دختر کوچولوی من بلند و  پرپشت کن چون خیلی دوست داره موهاش بلند باشه   ...
25 دی 1394

دنیای قشنگ لیانا

لیانا جونم جدیدا عاشق لباس عروس شده همش میگه مامان من یه لباس عروس بزرگ میخوام  منم میگفتم چشم دختر خوشگلم برات میخرم .دیروز رفتیم خرید کنیم توی راه میگه مامان سفید بزرگ بخری ها میگم چی میگه سفید میگم چی سفید؟میگه سفید دیگه  میگم خوب اینجا چی دیدی که سفیده؟ ماشین سفید بخریم میگه نههه کفش سفید بزرگ کفش سفید بزرگ یعنی کفش سفید پاشنه دار میگه چشم دختر نازم حتما با لباس عروس برات کفش پاشنه دار سفید میخرم.(جابه که لبانا مامانی داره که اهل پوشیدن کفش پاشنه دار نیست ) نشسته بغلم و داریم مادر و دختر باهم گپ میزنیم یهو به ذهنم میرسه  ببینم تصورش از خواهر داشتن یا برادر داشتن چیه  بهش میگم  لیانا جون دوست داری داد...
25 دی 1394

لیانا

مامان:لیانا باید گوشت و برنج باهم بخوری اچون دیگه از خوراکی خوشمزه بعد از ناهار خبری نیست لیانا:باشه مامان صرب کن(صبر) یه ذره برنج بخورم بعد گوشت میخورم مامان:گوشت باید بخوری که قوی بشی در حالیکه یه سر سوزن گوشت تو دهنش میزاره میگه نه مامان دلم درد میگیره گوشت بخورم باید بعد بریم پیش آقای دکترهاااااااااااااا هفته پیش لیانا مریض شد خیلی بد بود هنوز افسردگی مریضی لیانا باهام هست یک هفته هیچی نمیخورد و بالا میورد هنوز هم میترسه که غذا بخوره و همش یادآوری میکنه که دلش درد میگیره..معلوم نبود سرما خوردگیه یا ویروس شب و روزای سختی گذروندیم ...احساس مادر بد بودن داشتم که چرا من مادرش هستم و اینجوری مریض شده با تمام مراقبتها و ...
25 دی 1394

خوابهای پارچه ایی

لیانا صبحها که از خواب بیدار میشه شروع میکنه به تعریف خوابهایی که دیده لیانا: درخت کوچولو بهم اخم کرد مامان من: چرا عزیزم؟ درخت کوچولورو دعوا میکنم لیانا:نه مامان درخت کوچولو خوبه دوسش دارم مامان:ببین هر موقع بیرون میری برگ درختهای کوچولورو میکنی به خاطر این تو خواب بهت اخم کرده درخت کوچولو نتیجه اینکه  دیگه بیرون میریم لیانا برگ درختهای کوچولو نمیکنه بهش یاد آوری میکنم تو خواب درخت کوچولو بهش اخم کرده سریع منصرف میشه  لیانا:مامان آقای سیبیلو بزنیمش مامان:خواب دیدی دخترم؟؟کسی جرات نداره دختر منو دعوا کنه میزنمششششش لیانا:نه مامان آقای سیبیلو خوبه گناه داره سه تایی ر...
17 دی 1394

35 ماهگی

لیانا جونم امروز 15 دی ماه سی و پنج ماهه شد.مبارک باشه عزیز دلم خیلی خیلی دوستت دارم امید مادر چیزی تا سه ساله شدنت نمونده ماه کوچولوی من هر روز صبح که ازخواب بیدار میشه سریع بساط دفتر و مداد رنگیاشو  پهن میکنه و شروع میکنه به نقاشی کشیدن بیشتر وقتها هم من باید پیشش بشینم و نقاشی بکشم  کتاب میخونیم  توپ بازی میکنیم  و خیلی هم توی کارها به شیوه خودش بهم کمک میکنه علاقه زیادی به رقصیدن پیدا کرده هفته پیش جشن عقد عمه بهاره  تا پاسی از شب مشغول پایکوبی بود اصلا هم خجالت نمیکشید در جمع برقصه برخلاف همیشه ...جدیدا  تا میخواییم بریم بیرون یا خرید میگه مامان بریم عروسی  لباس عروسی بزرگ سفید با ...
16 دی 1394