لیانالیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

ماه کوچولوی مامان و بابا

یک روز ما

1396/2/5 2:16
نویسنده : مامانی
261 بازدید
اشتراک گذاری

صبح امروز چهارم اردیبهشت لیانا از خواب بیدار شد بعد از خوردن صبحانه باهم رفتیم بیرون برای خرید بهش قول دادم بعد از خرید و انجام کارها میریم پارک چون پارک توی مسیرمون هست..بعد از برگشتن از خرید رفتیم پارک لیانا حسابی بازی کرد

یه‌مدتیه خیلی در مورد زنبورها سوال میکنه که کدوماشون نیش میزنن چرا نیش میزنن و چه حور عسل درست میکنن و... این روزها به خاطر فصل بهار زنبور هم زیاد شده،توی پارک حین بازی یه زنبور دید که روی یک گل نشست کمی نگاهش کردیم و بهش توضیح دادم شهد گلهارو برای تولید عسل میخوره،لیانا میگفت مامان این زنبور خوبیه چون نیش نداره ببین نیش ندارهلبخند

 لیانا در حال رصد حرکات زنبور

قرار بود امروز به مناسبت روز جهانی کتاب که دیروز بود ما چندتا کتاب بخریم که لیانا همینکه پامون توی کتابفروشی گذاشتیم قول و قرارش یادش رفت و سراغ اسباب بازی و چیزای دیگه رفت و میگفت من اصلا کتاب نمیخوام دوست ندارم و یه تمساح بزرگ پلاستیکی برداشته بودابرو

هرکاری میکردم راضی نمیشد قید آقا تمساح بزنه گفتم ببین این شاید گاز بگیره ها دستشو تو دهن تمساح میزاشت میگفت ببین مامان آآآآ گاز نمیگیره..خلاصه با خرید یه بسته شش تایی خودکار اکلیلی مورد علاقه اش قید آقا تمساحو زد ولی کتاب هم نخریدیم بین راه پشیمون شده بود چرا کتاب نخریده.

موقع ناهار بهم گفت مامان ناهار چیه گفتم کوکو و عدسی یهو گفت مامان مگه بلد نیستی اسمشو،اسمش عدس نه عدسی خیلی بدم از گفتن عدسی میادخنده

بایدبگی عدس مگه سواد نداریخنثی

بعد ازناهار باهم نقاشی کشیدیم و رنگ آمیزی کردیم ..کتاب رنگ امیزیش لباس تمام شخصیتهارو آبی میکرد گفتم اینهمه رنگ چرا فقط آبی گفت نه مامان یکی دخترونه اس لباسش یکییش پسرونه باهم فرق دارن مهم نیستخنثی

داره بازی میکنه یهو میگه مامان نگاه کن ساعت یکه در حال کار بودم نگاه نکردم گفتم بله ساعت یکه(ساعت یک نبود عقربه بزرگ روی یک بود) با عصبانیت بهم میگه نگاه نمیکنی میگی آرررره مگه پشت سرت چشم دارهابله

داره لباسهارو از لباسشویی برام در میاره میده دستم تا روی رخت آویز تراس پهن کنم..از توی تراس میبینه چندتا پسر تو کوچه دارن بازی میکنن همش این پسرارو دعوا میکنه البته فاصله زیاده بعید بدونم متوحه بشن دختر ما چی میگه..امروز بهشون میگفت تو کوچه بازی کنید تا ماشین بهتون بزنه اونوقت میفهمیدآخ

بهم میگه مامان چرا اونروز توی پارک بادی اون پسره بهم گفت دختر خانوم جان چرا نگفت لیانا میگم خوب اسم شمارو از کجا بدونه میگه خوب باید بگه دختر خانوم زشته بگه دختر خانوم جاننیشخند

شب باد وبارون شروع شد برقا رفتن شمع روشن کردیم خیلی ذوق میکرد میرفت جاشمعی میچرخوند توی کل خونه ادای فیلمای قدیمی در میورد میگفت کسی اینجا نیست.

 

 

پینوشت:هرچند وقت یک بار میخوام روزانه نویسی کنم مثل امروز که تمام حرفا و کارهای یک روزش ثبت بشه و یادمون نره.

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان فرخنده
9 اردیبهشت 96 9:41
قربون بلبل زبونیت راست میگه بچه واقعا بعضی اوقات ما سرسری از سوالهاشون میگذریم در حالیکه اونا تموم رفتارهای مارا ثبت میکنند چه پسرها را دعوا میکرده با رفتن برق هم که براتون فیلم ترسناک اجرا کرده بله بچه ها
مامانی
پاسخ
خیلی به رفتارهی بزرگترها دقیق هستن..بله دختر دعوایی دارم[خنده