دیدار
اواسط آذر ماه مامان مهین و بابا جلیل پیشمون اومدن لیانا از چند روز قبل خیلی ذوقزده بود که قراره بیان...هر روز صبح که از خواب پا میشد میگفت نیومدن؟؟میگفتم نه چند روز دیگه و میزد زیر گریه حتی روزی که مامان اینا تو راه بودن باهاشون تماس میگرفتم میگفتم کجایید میگفتن سیاه بیشه لیانا میزد زیر گریه که چرا جای دیگه رفتن و نیومدن پیش ما رسیده بودن نور تماس گرفتم مامان گفت نزدیک میدان فیضیه لیانا باز میزد زیر گریه هر چی هم بهش میگفتم همینجان تو نور باورش نمیشد
چهار روز از کنار هم بردن لذت بردیم هرچند خیلی کوتاه بود ولی دلچسب ..قبل از رفتن هم مامان مهین و بابا جلیا با ایانا صحبت میکردن تا آمادگی رفتنشون داشته باشه البته کلی هم بهش وعده هدیه های رنگارنگ برای تولدشو دادن..
مامان اینا که بودن یه شب عزیز و پدر جون اومدن خونمون دیدن مامان و بابا لیانا حسابی شیطنت کرد و هرچی عزیز ازش میخوایت بغلش بره یا ببوسدش از روی شیطنت نمیرفت و میخندید البته ذوق میکرد پدربزرگ مادربزرکاش خونه اش هستن وقتی که عزیز و پدر جون رفتن لیانا بعد یه ربع زد زیر گریه بهم میگفت مامان ناراحتم دختر بدی بودم عزیز ناراحت کردم و شیطونی کردم دیگه کلی دلداریش دادیم که عزیز از شیطنت و خنده های شما لذت برده و کلی هم قربون صدقه ات میرفت
ت