بعد از کلی تاخیر
همیشه از نوشتن خاطرات لیانا لذت میبردم و میبرم و پیش خودم قول داده بودم تا جایی که بتونم وبلاگ خاطراتشو ادامه بدم حتی اینستاگرام هم با تمام به روز بودنش برام لطف و صفای وبلاگو نداره یه جورایی اتوی وبلاگ خیلی راحت از بزرگ شدن دخترت بنویسی بدون اینکه برای هر عکسی نگران باشی قضاوت نشی به خودنمایی یا فخر فروشی یا مسایلی که واقعا تو شبکه های اجتماعی بیداد میکنه واینجا ما خود خودمون هستیم ولی نمیدونم چرا یه مدتیه واقعا فرصت نوشتن نمیکنم ..روزها به سرعت دارن میگذرن یا مشغله ها زیاد شده ؟؟ الان از اخرین مطلب بیش پنجاه روز گذشته و خیلی بیسابقه بود البته مریضی خیلی بدی سه تایی گرفتیم اواخر دی ماه که تا اواسط بهمن ادامه داشت که واقعا از لحاظ روحی خسته شده بودم هرچند که الان خداروشکرخوبیم. و بازم قول میدم زود به زود بنویسم برای دخترکم کلی مطلب توی ذهنم بود از شیرین کاریها و بلبل زبونیاش که میگفتم حتما یادم باشه براش بنویسم ولی خوب زمان طولانی بین نوشتنم وقفه انداخت
شیرین زبون مامان پانزدهم بهمن چهارساله شد بازم مث هرسال اون حسهای دوگانه به سراغم اومد از بزرگ شدنش خوشحال از طرفی دلتنگ روزهای بی تکرار کودکیش هم میشم