بدرقه بابایی
لیانا و باباش خیلی خیلی بهم وابسته هستند یعنی من بین اطرافیان که بچه هایی در رده سنی لیانا هستن همچین رابطه ایی ندیدم یعنی بابایی همش چشمش به لیاناس و قربون صدقه اش میره و صد البته لیانا که چشماش برق دیگه ایی میزنه وقتی باباش در کنارشه
ولی همچین وابستگیهایی مشکلات زیادی هم داره یکی اینکه هر موقع بابا میخوان سر کا یا دانشگاه برن اگه لیانا بیدار باشه باید یه جوری من سعی کنم لیانارو سرگرم کنم با چیزی یا توی تختش بزارم بازیهای پر سر و صدا کنیم گاهی به بهانه اب بازی حمام میبردمش مه جدیدا تا اسم اب بازیو بیاریم میدونه بابا میخوان برن اصلا راضی نمیشه ..اونم برای دو سه دقیقه چون فورا سراغ باباشو مگره و تا نیم ساعت گریهههو برای بابایی هم خیلی زجر اوره که اینجوری برای رفتن سر دردانه اشو کلاه بزاره
امروز بابا یاسر جایی کار داشتن باید میرفت .یاسر به من اشاره میکنه یه جوری لیانارو توی اتاق سرگرم کنم تا بتونه از خونه خارج بشه..منم همینجوری بدون فکر یا تصمیمی گفتم لیانا جون ببین هر موقع که بابا میخواد سر کار بره یا مسده (مدرسه به زبان لیانایی) بره شما نباید گریه کنی و بغل بابا بری و مانع رفتنش بشی باید مثل دختر خوب بابایی بدرقه کنی بگی بابا جونم خدا حافظت..تا این سناریو من برای لیانا گفتم بازیه جدیدش شروع شد حالا یا من یا یسر تو اتاق مینداخت درم میبست میگفت برو دیگه خداحافظ
وقتی یاسر حاظر شد از خونه بره لیانا یه کوچولو بغض کرد با بغض گفت خدا دز(خداحافظ) منم گفتم آفرین بابایی بوسه بارون کرد لیانارو و لیانا جونم خودش درو بست فکر کنم دیگه بابت این موضوع دیگه مشکلی یاسر نداشته باشه و بتونه به راحتی با دخمل خداحافظی کنه بدون گریه لیانا و ناراحتی و بغض بابایی