پونزده روز آرامش مطلق
دوازده آذر مامان مهین مهربون اومدن پیش ما خیلی بهمون خوش گذشت لیانا که حسابی کیف کرد خیل با مامامن مهین باز یمیکرد و سرگرم بود 15 روز بودن مامان حال و هوای خاصی بهمون داده بود لیانا که اصلا منو تحویل نمیگرفت همش مامان مهین میبرد تو اتاق در و هم میبست گوشی مامان مهین هم مینداخت بیرون که خدای نکرده مامانم یه لحظه از توجهش به لیانا خانوم کم نشه بدتر اینکه منم راه نمیداد میگفت برو غذا درست کن حتی به مامان مهین پیشنهاد میداد خودمون بیرون بریم مامامن مرجان نیاد یه سری برای کاری من زودتر بیرون رفتم ابعد انجام کار با مامان و لیانا جایی قرار گذاشتم لیانا تا منو از دور دید روشو برگردوند یعنی منو ندیده بهش نزدیک میشدم میگفت خودت برو با ما نیا همچنین دختر وفاداری دارم من روزهای خیلی خوبی بود کلی بیرون و پیاده روی میرفتیم و دنیا با تمام وجودش به کام ما سه نسل بود..شبها هم که لیانا میخوابید بابایی درس میخوند من و مامان مهین جون مینشستیم سریال شهرزاد میدیدیم آی حال میداد مامانم وقتی لیانا کوچولوتر بود یه دختر دارم شاه نداره برای لیانا میخوند آخرش میگفت اگه گفتید کیه لیانا جونه لیانا جونه عزیز جونه..
لیانا یادش بود مامان اینسری تا برای لیانا میخوند لیانا خودش سریع اخرش میگفت لیانا جونه لیانا جونه عزیز جونه
از نقاشی و رنگ آمیزی و لگو ماشین بازی توپ بازی خاله بازی تا قایموشک و اآشپزی با مامان مهین بازی میکرد طفلی مامانم فکرکنم در دوران کودکی خودشم اینقدر بازی نکرده بود حالا بابا جلیل شانس آورد که مدرسه داشتن نتونستن بیان وگرنه بی نصیب نمیموندن از این نوه خستگی ناپذیر
دو سه روز آخر سعی میکردیم لیانارو کم کم متوجه کنیم مامان مهین تا یکی دو روز دیگه میرن هر بار بهش میگفتیم باید مامان مهین کرج بره پیش بابا جون با جیغ و گریه میگفت نه .میگفت کرج بزنیمش و پا میکوبوند یعنی داره کرجو میزنه میگفتیم بابا جلیل غذا نداره مامان جون باید بره میگفت ولش کن بابا جلیلو سرکار غذا بخوره
روز آخر که مامان داشتن میرفتن ترمینال یاسر گفت حتما باید لیانا هم باشه رفتن مامامنو ببینه و گرنه دخترم همش منتظر میمونه که مامان مهین از بازار یا بیرون بیاد..که متاسفانه خیلی بد بود لحظه خداحافظی لیانا خیلی اشک ریخت و التماس میکرد مامان مهین نره به باباش میگفت بریم دنبال اتوبوس مامان مهینو بیاریم خلاصه اشک همه رو در اورد لیانا جونم..مامان مهین تا کرج اشک ریخته بود لیانا هم تا خونه گریه کرد به زور خوابوندمش ..شبش عروسی دعوت بودیم کمی سرگرم بود حتی وسط مراسم ازم میپرسید مامان مهین رفت؟
چی میشه کرد دیگه قسمت اینجوریه که دخترم از یکی از بهترین حامی های عاطفیش که مامان و بابام هستن دور باشه ولی من همیشه آرزوی سلامتی برای عزیزانم دارم همین که هستن برام کافیه راضی هستم به این دیدارها هرچند کوتاه هرچند که همیشه دلتنگشونم بسیارررررررر
لیانا و بازی با مامان مهین
اینم کاردستی هایی که با مامامن مهین درست کردن و به کمدش زدن