یک روز در مهد کودک
یه مهدکودک تقریبا نزدیک خونمون هر موقع من و لیانا بیرون میرفتیم با اینکه لیانا خیلی کوچولو بود همیشه دست و پا میزد که به نقاشیهای دیوار مهد دست بزنه کم کم که بزرگتر شد حداقل پنج دقیه می ایستادیم و از نقاشیهای روی دیوار براش داستان کوتاه تعریف میکردم یک بار هم رفتیم محیطشو دیدیم ولی چون لیانا اون موقع دو ساله و زیر سه سال بود شرایط ثبت نام نداشت تا اینکه امروز برای خرید رفتیم بیرون از مقابل مهد رد شدیم لیانا گفت مامان بریم مهدکودک درس بخونیم گفتم ببینم شرایطش و محیطش چه جوریه حداقل روز یدوساعت بیاد تو جمع بچه ها باشه ..مدیر و مربی خیلی خوش برخوردی داشت و لیانا خیلی راحت رفت پیش بچه ها و شروع به نقاشی کردن و بازی باهاشون کرد سه تا دوست هم پیدا کرد و دیگه راضی نمیشد بریم دیگه تصمیم به ثبت نامش کردم چون خوبیش این بود تعداد بچه ها کم هست ..لیانا خانوم بعد از حدود یکساعت در حالی که دو تا مداد شمعی هم دستش هست از کلاس بیرون اومد گفت مامان بریم خونمون من نقاشی بکشم با اینا..بهش گفتم نمیشخه اینا مال مهد هست گفت نه مال من هستنخلاصه با ترفندی مداد شمعی هارو به مربی دادم و رفتیم براش مداد شمعی خریدم و تصمیم جدی برای ثبت نامش داشتم یاسر هم خیلی استقبال کرد ولی لیانای مشتاق گفت من مداد شمعی خریدم دیگه نمیخوام مهدکودک برم ولش کن مامان (خدا کنه در راه علم و تحصیل اینجوری مشتاق نباشه )
دوباره میریم اگه دوست داشت و مایل به موندن بود ثبت نامش میکنم هرچند که از سرما خوردگی و انتقال ویروس در مهدکودک میترسم