لیانالیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

ماه کوچولوی مامان و بابا

اومدم با کلی عکس

سلام قلب مامان بعد ا نه ماه اومدم عکسای قشنگتو تو وبلاگت بزارم از این به بعد وبلاگت همیشه به روز میشه هورااااااااا عکس 1روزگی لیانا سه روزگی لیانا خانوممم  اولین بار که با مامان مهین حموم کردی     این کیک عمه جونا برات گرفتم وقتی از شمال زحمت کشیدن اومدن دیدنت شما هم عجب استقبالی کردی ازشون مامانیی دخترم تو خواب ناز حالا مامانی هر سری که میام وبلاگت عکسای دوران نوزادیتو برات میزارم تا جبران این مدتی که عکساتو نزاشتم بشه ...
28 آبان 1392

لحظه دیدار نزدیک است

دختر عزیزم نمیدونی مامانی و بابایی چه ذوقی دارن میکنن اخه قراره 6 روز دیگه به دنیا بیایی..همش به بابایی میگم به نظرت دخترمون چه شکلیه بابایی میگه مثل فرشته هاس..جوجه کوچولوی من از خدا میخوام که صحیح و سالم به دنیا بیایی تا زمانی هم که تو بغلم نگیرمت خیالم راحت نمیشه مامانی.دیروز رفتم دکتر خانوم دکتر ازم پرسید تکونای نی نی خوبه شما از دیشب زیاد تکون نمیخوردی شاید از بی حالیه من واسه سرما خوردگی بود به دکتر گفتم دیشب تنبلی کرد تکونای دخترم یواش و کم بود.خانوم دکتر هم گفت چون هفته اخر هستی باید خون رسانی و اکسیژن رسانی به جنین برررسی بشه به خاطر این برام سونوی بیوفیزیکال نوشت که با مامان جون رفتم..کارم نیم ساعت طول کشید که گفتن همه چیه دخترتون...
9 بهمن 1391

دخمل من

عزیز دل من فرشته کوچولوی من یه دختر کوچولو هستش که الان تو هفته 23 هستیم..دختر ناز من اصلا مامانیو اذیت نکردی تو این مدت بارداری..حدود 20 روزی هست که فهمیدیم دختری..یه شب با بابایی رفتیم برات عروسکای خوشگل گرفتیم...مامان جونتم کلی زحمت کشیده وسیل های ناز نازی برات رفته..دارم لحظه شماری میکنم روزیه که به دنیا اومدی و تو بغلم هستی..لحظه هایی که بهت فکر میکنم دلم غنج میره باورم نمیشه مامان شدم اونم مامان یه دختر کوچولو..برات دنبال یه اسم خوشگل با معنی و تک هستیم هنوز نتونستیم با بابایی یه انتخاب قطعی بکنیم نی نی من خودت به خدا بگو مامان و بابا واسه انتخاب اسمت راهنمایی کنه زودی یه اسم ناناز برات پیدا کنیم..راستی اسمهایی که کاندید کردیم با ماژیک...
27 مهر 1391

صدای قلب تو

نی نی کوچولوی مامان فدای قد 10 سانتی مترییت بشم 15 هفته و 3 روز میشه که تو دل مامانی جا گرفتی امروز که تو  مطب دکتر قشنگترین صدای عمرم که صدای قلبت بود شنیدم آرامش عجیبی گرفتم..عزیز دلم چند روزیه که دندون درد شدیدی دارم که دکتر میگه به خاطر بارداریه..میدونی مامانی حاظره تمام دردهای عالمو تحمل کنه فقط تو سالم باشی...بابای مهربونت خیلی هوای من و شمارو داره از خدا بخواه به اونجایی که لیاقتشو داره برسه...عزیزم مامانی عاشق تو و باباییه هر روز خدارو شکر میکنم که همچین نعمتهایی بهم داده..منتظر روزیم که تو آغوشم باشی
5 شهريور 1391

رویا

چند روز پیش که از شدت داغ شدن بدنم بیحال شده بودم به مامانم میگم کاشکی خدا یه کاری کنه که من شب بخوابم وقتی بیدار شده باشم تابستون تمام شده باشه...از دیشب داره کلی بارون میاد هوا هم حسابی پاییزی شده و خنک...خدا جونم ممنون که رویامو به واقعت تبدیل کردی..الان دارم تو این هوا کیف میکنم حسابیی اصلا هرچقدر نی نی هم بخواد اذیت کنه من که گرمم نمیشه..خدا جونم ممنون بابت این بارون قشنگ و هوای تمیز...الان نی نی کوچولو تو هفته 10 هستش دو روز دیگه میره تو هفته 11 ...فرشته کوچولوی من عاشقتممممم
26 تير 1391

ماه نهم

امروز دقیقا 60 روز هست که خدا یه فرشته کوچولو تو دامن من گذاشته یعنی در هفته نهم هستم خدا جونم کمکم کن این امانت عزیزو به سلامت تا اخر برسونم...امان از این روزها که همش با بی حالی و داغی دست و پا میگذرونم...همسر میگه هنوز هیچی نشده داری مینالی خدا ماههای اخرو رحم کنه...خدایا ممنون به خاطر تمام نعمتهایی که بهم دادی خدا جونم دل همسری هم شاد کن براش کاریو که توش دوست داره فعالیت کنه زودتر جور کن اخه خودت میدونی که همسری چقدر مهربونه و من ازش خیلی راضیم خدایا کمکش کن به جایی که لیاقتشو داره برسه..الهی آمین
18 تير 1391

آرامش

همیشه سرنماز یا موقعی که با خودم و خدای خودم خلوت میکنم همیشه از داشتن همراه مهربون و با محبتی که خدا نصیبم کرده از خدای خودم سپاسگذارم....بعضی وقتها که تو صورت همسرم نگاه میکنم تو دلم میگم چه خوبه که تورو دارم  اگه تو نبودی زندگی من چه بد بود...نی نی کوچولوی ما امروز 7 هفته شده , راه طولانی در پیش دارم دیروز دکتر بهم گفت دوران بارداری از الان شروع شد سعی کن شیرینی جات نخوری و ماهیانه یک کیلو وزن اضافه کنی...تصمیم دارم تو این دوران قران با معنی بخونم که فعلا دو جز خوندم...این روزا هم آرامش دارم هم یه نگرانیهای کوچولو اما شیرین...خدا جون هیچ وقت من را به خودم واگذار نکن
8 تير 1391

فرشته کوچولوی ما

امروز صبح زود که صبحانه همسری آماده کردم نشستم خودم هم به زور کمی با همسری همراهی کردم..امروز برام یه روز دیگه بود چون قرار بود برم سونو گرافی برای تعیین سن جنین ,وقتی رفتم داخل مطب کلی استرس داشتم میترسیدم که بهم بگن اصلا باردار نیستی چون آزمایش خون نداده بودم ,تو مانیتور یه دفعه یه کیسه کوچولو دیدم که یه فندق کوچولو داخلش جا خوش کرده وای چه احساسی داشتم اون لحظه و اوج احساسم زمانی بود که خانم دکتر بهم گففت اینم صدای قلب جنین شما ,فقط اسم خدارو اوردم  صلوات فرستادم  و چشمام پر از اشک شد...نی نی کوچولوی ما شش هفته هستش,به همسر اس ام اس دادم سریع برام نوشت صدای قلبشو شنیدی ؟نوشتم بله قلب میزد برام اس ام اس زد من قربون قلبش برم...
1 تير 1391

بدون عنوان

<p><span style="font-size: medium;">خیلی وقته دلم میخواست روزانه هامو جایی یادداشت کنم..گاهی برای همسرم بنویسم که چقدر دوسش دارم و باهاش خوشبختم , الان دقیقا 17 روزه متوجه شدم خدا داره یه فرشته کوچولو بهمون میده که این خوشبختیو تکمیل کنه برامون ,میخوام لحظه به لحظه این روزهارو ثبت کنم..</span></p>
30 خرداد 1391