لیانالیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 25 روز سن داره

ماه کوچولوی مامان و بابا

لیانا و خونه مامان مهین

1395/3/26 17:27
نویسنده : مامانی
272 بازدید
اشتراک گذاری

هشت خرداد راهی کرج شدیم..فرجه های امتحانات یاسر شروع شده بود فرصت غنیمت شمردیم کرج بریم لیانا سرگرم باشه با مامان مهین و بابا جلیل و بابا یاسر هم مجال درس خوندن پیدا کنه..ده روز کرج بودیم خیلی خیلی خوش گذشت مخصوصا به لیانا جون..هر روز صبح . عصر بیرون میرفتیم لیانا هم کف میکرد و حسابی خوش بحالش میشد که تقریبا اکثر چیزهایی که دوست داشت مامان مهین براش میخریدتعجب

لیانا خیلی خیلی شاد و سرحال بود و از بودن در کنار پدر بزرگ و مادربزرگ و بازی باهاشون خیلی لذت میبرد وقتی بیرون میرفتیم موقع برگشتن بهش میگفتیم اگه گفتی خونه مامان مهین کدومه میگفت خونه مامان مهین نه خونه لیاناخندونک میگفتیم پس نور خونه کیه میگفت خونه مامان مرجانه خونه لیانا کرجهزیبا

یک هم نوبت گرفتیم لیانارو آرایشگاه ببریم موهاشو مرتب کنیم استرس داشتیم گریه کنه و نزاره موهاشو کوتاه کنن که لیانا خیلی خانوم شیک نشست و کلی هم به حرف آرایشگر دقیق گوش میداد که سرشو بالا بگیره یا به کدوم سمت بچرخونه و خانوم آرایشگر هم خیلی خوشش اومده بود از همکاری لیانامحبت

 چندوز بعد هم خاله مینا و کارن گلی اومدن..لیانا و کارن حسابی از دیدن هم ذوق زده شده بودن و جالبتر اینکه از بدو ورود خاله مینا این دوتا وروجک از ذوق دیدن هم با جیغ و خنده دنبال هم میکردن وقتی هم به زور نشوندیمشون پای سفره ناهار از خوشحالی دیدن هم برنج میرختن تو هواتعجب دو سه روزی که خاله مینا بود این بچه ها چه ها که نکردن و چه آتیش هایی که نسوزوندن که دیگه آخرش واقعا کلافه شده بودیم همگی از دستشونعصبانی

بیشتر عصرها کارن و لیانارو بیرون میبردیم و خانه بازی میرفتن و کلی قطار سوار میکردن .

خاله مینا سه روز بعد رفتن لیانا هم کلی براشون ناراحتی کرد ولی بهش گفتیم دخمل خاله که خواست دنیال بیاد ما میریم پیششون

موعد رفتن فرا رسیده بود و لیانا به هیچ صورت حاضر به برگشتن نبود هرچند که یاسر اصرار به موندن ما داشت ولی خوب دیگه هر رفتنی یه برگشتنی هم داره ولی این خانوم خانوما اصلا منکر میشد خونه اش شماله دیگه تصمیم گرفتیم مامامن مهخین و بابا جلیل هم باهامون لیان شمال که لیانا شاد و خندان راضی به برگشت شد

مامات مهین اینا هم ده روزی پیشمون بودن خیلی خیلی خوش گذشت این مدتی که در کنارشون بودیم ..موقع رفتنشون من و لیانارو خانه بازی رسوندن و در جواب اصرارهای لیانا برای اینکه مامان مهین هم بیاد بشینه اونجا گفتیم بابا جلیل دکتر ببرن بعد میاد کلا این لحظه ها خیلی غم انگیز و ناراحت کننده اس بابا جلیل اصلا نتونست لیانارو نگاه کنهخطا

هرچند که میدونیم دروغ گفتن به بچه کار درستی نیست ولی در این مورد ما چاره ایی نداریم و لیانا با اینکه میدونه چه خبره ولی دوست داره با نقش بازی کردن ما کنار بیاد..چون بعدش که یاسرو دید لیانا بهش گفت بابا من قبول کردم مامامن مهین اینا برنخطا

ولی خوشحالیم که به زودی میریم و دوباره دیدارها تازه میشه به خصوص که منتظر دنیا اومدن هلنا کوچولوی خاله مینا هستیممحبت

 

لیانا قبل ازحرکت به سمت کرج

به مناسبت تولد مامان مرجان و چهل ما هه  شدن لیانا کیک خریدیم موجودی شمع های خونه ماممان مهین همینا بودخندونک

لیانا بعد از کوتاه شدن موهاش

 

مامان مهین مهربون و نوه هامحبت

پینوشت:این پست از 28 خرداد در حال نوشتن بود

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان فرخنده
5 تیر 95 8:04
سلام مرجان جوني چه خوب رفتيد پيش مامان اينا ولي لحظه خداحافظي سخته ولي آفرين به هوش ليانا كاري كرد كه مامان مهين هم باهاش بياد چقدر موهاش خوب شد وبهش خيلي مياد كارن جون هم بزرگ شده داره خواهر دار ميشه ديگه ازتنهايي در مياد قربون ليانا كه دوست داره كرج بمونه بوس براي مرجان جون وليانا خوشگل
مامانی
پاسخ
بله کرج برای لیانا شده بهترین جا میگه من شمال دوست ندارم کرج خوبه کارن هم برای خودش آقا شده و منتظر هلنا کوچولو دنیا بیاد از پنجره بندازتش بیرون
شادی
21 تیر 95 10:46
این داستان های مربوط به دوری و دلتنگی ها رو منم کاملا درک میکنم. برای ما بزرگترها هم خیلی سخته.. چه برسه ها به بچه ها. خدا پدر و مادرتو برات نگه داره مرجان جون. موهای کوتاه هم خیلی بهش میاد عزیزم. مبارکش باشه.
مامانی
پاسخ
مرسی از لطف شما شادی عزیز