این مدت که نبودیم...
اینقدر ننوشتم که نمیدونم از کجا شروع کنم
از مهتمرین و بهترین اتفاق ماه مرداد این بود که لیانا جون برای همیشه با پوشک خدا حافظی کرد..27 مرداد ماه بود که یهو تصمیم گرفتم دوباره پوشک گرفتن از لیانارو امتحان کنم (شب قبل گفتگویی که با دوستان نی نی وبلاگی داشتم متوجه شدم از من صبورتر بودن در این مورد و به همین خاطر به خودم اومدم)
عزم خودمو جزم کردم که حداقل یک هفته ادامه بدیم..صبح که بیدار شد پوشکشو باز کردم گفتم دیگه نباید پوشک بشی و مرتب میبردمش سرپاش میکردم تا اینکه بعد از سه ساعت چشممون به جمال ج ی ش کردن خانوم خانوما افتاد و کلی ذوقزده شدم لیانا هم اولش تعجب کرده بود که اینجوری ج ی ش میشه کردچون قول جایزه بهش داده بودم بعد از اولین ج ی ش بدو بدو ظهر گرما رفتم یه سری حیوانات جنگل و یه عروسک کوچولو براش گرفتم تا تشویق اثرگذارتر باشه.. یعنی دخترم اینقدر امادگی پیدا کرده بود برای پوشک گیری که همون سه ساعت اول دیگه راه افتاد حالا دیگه من مرتب در حال سرپا کردن خانوم بودمک و اگر ج ی ش نداشت گریه راه مینداخت چرا جیش نمیادشکر خدا اصلا هم موقع خواب خودشو خیس نمیکرد ولی مشکل بزرگ اون یکی دستشویی کردن بود که لیانا میترسید و خیلی خودشو نگه میداشت که برای این موضوع مجبور شدم موقع دستشویی کردن پوشکش کنم که چند روزی هم خیلی خودشو نگه میداشت ولی خدارو شکر مصادف شد با کرج رفتن ما و تشویق و همکاری مامان مهین مهربون که دخترم ترسش ریخت و با ذوق و شوق با مامان مهین میرفت دستشویی.
اواخر مرداد ماه رفتیم کرج و تهران دو هفته حسابی خوش گذروندیم ..به محض رسیدن به خونه مامان مهین لیانا با ذوق زدگی کامل تمام خونرو بدو بدو وارسی کرد تمام اتاقا و کمدهای مامان مهین هم وارسی شد..
دو روز بعد خاله مینا و کارن جووونم اومدن..قربونش بشم آقا شده کاکاری..لیانا و کارن هم خیلی روابطشون خوب بود یه کم اولش گریه از طرف لیانا میشد سر وسایل بازی ولی کم کم کنار اومدن و بدو بدو تو خونه مامان مهین..بابا جلیل هم حسابی سرگرمشون میکرد براشون نقاشی میکشید یا توب بازی باهاشون میکرد ..فرصت خوبی شد تا تونستم خاله و پسر خاله ام که از اصفهان اومده بودنو ببینم و خونه حسابی شلوغ شده بود و لیانا و کارن هم مرکز توجه و شیرین کاری
هفته دوم همگی رفتیم خونه خاله مینا و به خاله جون و عمو یونس حسابی زحمت دادیم کلی رفتیم بیرون و حسابی خوش گذشت بهمون جوری که دل کندن برامون سخت شده بود ولی دیگه باید بر میگشتیم کرج که از سمت جاده چالوس بیاییم شمال (کلا با جاده هراز حال نمیکنیم) سه چهار روزی هم در کنار مامان مهین و بابا جلیل مهربون بودیم دوباره که صد البته جای خاله مینا و کارنی خیلی برامون خالی بود ..15 شهریور ساعت پنج صبح حرکت کردیم سمت خونه زندگیمون
سفر اخیر در روحیه لیانا خیلی اثر داشت و خجالتی بودن که مدتی دچارش شده بود به طور کامل از بین بره
لیانا و کارن در مرکز خرید مهستان کرج
خونه مامان مهین حتما باید باید موقع بستنی خوردن اینجا مینشستن وروجکا
لیانا در پل طبیعت
لیانا و کارن جونم که مرکز خرید رو سرشون گزاشتن
خونه خاله مینا دوتا قناد کوچولو در حال درست کردن کیک
مامانی و لیانا اون گوشه هم خاله مینا و کارن
خونه خاله مینا از خستگی حین مطالعه کتاب خوابش برد فقط نمیدونم چرا کتاب برعکس گرفته بود
لیانا و کارن در پارک آب و اتش...لیانا خانوم تمام انگورهای ظرف ژرتاب میکرد کارن خان هم از خنده ریسه میرفت بعدش نوبت به هلو و سیب ها رسید در اخر هم ظرف توسط لیانا پرتاب شد ...خو دخترم هدفش شاد کردن پسرخاله اش بود
آخرین روز در کرج
آخرین شب در کرج و رولتهایی که بهانه 31 ماهگی لیانا بودن و تولد بازی لیانا با تنها شمع موجود در خونه مامان مهین