لیانالیانا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

ماه کوچولوی مامان و بابا

پونزده روز آرامش مطلق

1394/10/5 21:38
نویسنده : مامانی
371 بازدید
اشتراک گذاری

دوازده آذر مامان مهین مهربون اومدن پیش ما خیلی بهمون خوش گذشت لیانا که حسابی کیف کرد خیل با مامامن مهین باز یمیکرد و سرگرم بود 15 روز بودن مامان  حال و هوای خاصی بهمون داده بود لیانا که اصلا منو تحویل نمیگرفت همش مامان مهین میبرد تو اتاق در و هم میبست گوشی مامان مهین هم مینداخت بیرون که خدای نکرده مامانم یه لحظه از توجهش به لیانا خانوم کم نشه بدتر اینکه منم راه نمیداد میگفت برو غذا درست کن هیپنوتیزم حتی به مامان مهین پیشنهاد میداد خودمون بیرون بریم مامامن مرجان نیادخطا یه سری برای کاری من زودتر بیرون رفتم ابعد انجام کار با مامان و لیانا جایی قرار گذاشتم لیانا تا منو از دور دید روشو برگردوند یعنی منو ندیده بهش نزدیک میشدم  میگفت خودت برو با ما نیادلخور همچنین دختر وفاداری دارم من سکوتروزهای خیلی خوبی بود کلی بیرون و پیاده روی میرفتیم و دنیا با تمام وجودش به کام ما سه نسل بود..شبها هم که لیانا میخوابید بابایی درس میخوند من و مامان مهین جون مینشستیم سریال شهرزاد میدیدیم آی حال میدادمتنظرمتنظر مامانم وقتی لیانا کوچولوتر بود یه دختر دارم شاه نداره برای لیانا میخوند آخرش میگفت  اگه گفتید کیه لیانا جونه لیانا جونه عزیز جونه..

لیانا یادش بود مامان اینسری تا برای لیانا میخوند لیانا خودش سریع اخرش میگفت لیانا جونه لیانا جونه عزیز جونه

از نقاشی و رنگ آمیزی و لگو ماشین بازی  توپ بازی  خاله بازی تا قایموشک و اآشپزی با مامان مهین بازی میکرد طفلی مامانم  فکرکنم در دوران کودکی خودشم اینقدر بازی نکرده بودخندونکخندونک حالا بابا جلیل شانس آورد که  مدرسه داشتن  نتونستن بیان وگرنه  بی نصیب نمیموندن از این نوه خستگی ناپذیربغل

دو سه روز آخر سعی میکردیم لیانارو کم کم متوجه کنیم مامان مهین تا یکی دو روز دیگه میرن هر بار بهش میگفتیم باید مامان مهین کرج بره پیش بابا جون  با جیغ و گریه میگفت نه .میگفت کرج بزنیمش  و پا میکوبوند یعنی داره کرجو میزنهشاکی میگفتیم بابا جلیل غذا نداره مامان جون باید بره میگفت ولش کن بابا جلیلو سرکار غذا بخورهدلخور

روز آخر که مامان داشتن میرفتن ترمینال  یاسر گفت حتما باید لیانا هم باشه رفتن مامامنو ببینه و گرنه دخترم همش منتظر میمونه که مامان مهین از بازار یا بیرون بیاد..که متاسفانه خیلی بد بود لحظه خداحافظی لیانا خیلی اشک ریخت و التماس میکرد مامان مهین نره به باباش میگفت بریم دنبال اتوبوس مامان مهینو بیاریم خلاصه اشک همه رو در اورد لیانا جونم..مامان مهین تا کرج اشک ریخته بودغمگین لیانا هم تا خونه گریه کرد به زور خوابوندمش ..شبش عروسی دعوت بودیم کمی سرگرم بود حتی وسط مراسم ازم میپرسید مامان مهین رفت؟غمگین

چی میشه کرد دیگه قسمت اینجوریه که دخترم از یکی از  بهترین حامی های عاطفیش که مامان و بابام هستن دور باشه  غمگین  ولی من همیشه آرزوی سلامتی برای عزیزانم دارم همین که هستن برام کافیه راضی هستم به این دیدارها هرچند کوتاه محبت هرچند که همیشه دلتنگشونم بسیاررررررررخطا

لیانا و بازی با مامان مهین  

اینم کاردستی هایی که با مامامن مهین درست کردن و به کمدش زدن

 

پسندها (2)

نظرات (3)

مامان فرخنده
7 دی 94 7:55
اي جانم كه به ليانا دوهفته خوش گذشته وكلي با مامان مهينش بازي كرده چقدر هم مرجان جون تورا تحويل ميگرفت يعني اونجا كه تا تورا ديد چه عشقي نشون داد گفت تو خودتت تنها برو ولي لحظه خداحافظي خيلي سخته چون مليسا هم اين مدلي تا از خاله هاش ميخواد خداحافظي كنه كلي گريه و زاري ميكنه با من خداحافظي ميكنه و دست اونها را ميگيره كه بره بخاطر همين جديدا چون به نقاشي علاقه داره ازقبل براش آبرنگ يا دفتر نقاشي ميگيرم كه نديده وميذارم داخل كيفم يواشكي و موقع خداحافظي با خاله هاش ميگم ما بريم خونه نقاشي بازي كنيم يه ذره گريه ميكنه ولي ديگه با نقاشي كردن سرگرم ميشه از اين ترفندها استفاده كن جواب ميده جدايي خيلي سخته ولي كاريش نميشه كرد خدا مامان مهين وبابا جليل را براتون حفظ كنه بوس براي ليانا گلم كه توي عكسها كاملا مشخصه كه چقدر خوشحال بوده كه مامان مهينش پيشش بوده
مامانی
پاسخ
بله خیلییییییییییی تحویلم گرفت چون مامانم همه جوره به ساز لیانا خانومه و اصلا خسته نمیشه لیانا هم سر از پا نمیشناسه..اینسری واقعا خداحافظی خیلی وحشتناک بود..ممنون فرخنده جان خدا هم عزیزان شمارو براتون حفظ کنه ملیسای عزیزمو ببوس که عاشق خاله هاشه
فریده
7 دی 94 9:43
چقدر رابطه خوبی دارن نوه و مادر بزرگ ایشالله خدا پدر و مادرت رو حفظ کنه و تنشون همیشه سالم باشه . من بیشتر از اینکه ناراحت گریه لیانا باشم ، از گریه های مامانت ناراحت و دلگیر شدم . معلومه که خیلی احساسی هستن. این بوسه ها واسه مامان بزرگ مهربون
مامانی
پاسخ
مرسی فریده جون بله خیلی رابطه اشون عمیق و احساسیه با اینکه از هم دور هستن بچه ها محبت از ته دل افرادو خوب تشخیص میدن..خدا نگهدار پدر و مادر گل شما باشه
مامانی غزل جون
15 دی 94 15:48
عزیزمممممم لیانای مهربونم چه حس قشنگی بین نوه و مادر بزرگ هست قربونش برم چه عکس خوشکلی هم با هم انداختن
مامانی
پاسخ
فدات دوستم