خوابهای پارچه ایی
لیانا صبحها که از خواب بیدار میشه شروع میکنه به تعریف خوابهایی که دیده
لیانا: درخت کوچولو بهم اخم کرد مامان
من: چرا عزیزم؟ درخت کوچولورو دعوا میکنم
لیانا:نه مامان درخت کوچولو خوبه دوسش دارم
مامان:ببین هر موقع بیرون میری برگ درختهای کوچولورو میکنی به خاطر این تو خواب بهت اخم کرده درخت کوچولو
نتیجه اینکه دیگه بیرون میریم لیانا برگ درختهای کوچولو نمیکنه بهش یاد آوری میکنم تو خواب درخت کوچولو بهش اخم کرده سریع منصرف میشه
لیانا:مامان آقای سیبیلو بزنیمش
مامان:خواب دیدی دخترم؟؟کسی جرات نداره دختر منو دعوا کنه میزنمششششش
لیانا:نه مامان آقای سیبیلو خوبه گناه داره
سه تایی رفتیم کافی شاپ بستنی خوردیم لیانا نمیزاشت نه من بخورم نه خودش میخورد بعد از چند دقیقه که بستنی داشت آب میشد اجازه داد بخورم البته به خاطر حفظ تناسب اندام من و لیانا در بستنی باهم شریک بودیم شب در حالیکه لیانا توی خوابه نازه با حالت جدی و عصبی میگه مامان چرا بستنی منو خوردی هاااااان دقیقا هاااااان این شکلی گفت
پی نوشت:عنوان این پست برگرفته از لالایی خوابهای پارچه ایی که من خیلی دوستش دارم و هیچ ربطی هم به خوابهای لیانا نداره اسم این پست