لیانالیانا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 6 روز سن داره

ماه کوچولوی مامان و بابا

اسفند93

1394/1/11 13:45
نویسنده : مامانی
225 بازدید
اشتراک گذاری

اسفند امسال یکی از سخترین ماههای زندگیو تجربه کردم چون لیانارو دقیقا دوهفته بعد از تولدش از شیر گرفتم 29 بهن..روزای اول خوب بود منم خوش و خرم برای همه تعریف میکردم که قورباغه از شیر گرفتن لیانارو قورت دادم و شکر خدا خیلی راحت بود هرچند گاهی فیلش یاد هندوتان میکرد و شیر میخواست ولی خیلی راحت با چیز دیگه سرگرمش میکردم و فراموش میکرد البته بابایی خیلی ناراحت بود میگفت بزار دخترم شیر بخوره تا خودش ترک کنههیپنوتیزمچشم دیگه بابای زیادی دلسوز بعید نیست ازش همچین تزهای فضایی بدننیشخند

خلاصه یک هفته لیانا خانوم ما در ترک شیر به سر میبردن که جیغ و بهانه گیری و بیقراریهای لیانا خوشیه موفقیتو جلو چشمام له و لورده کرد..لیانارو تا حالا اینجور بیقرار ندیده بودم همش در حال گریه و جیغ اصلا هیچ جا نمیتونستیم بریم چنان جیغهایی میکشید که خانوم همسایه هم ابراز نگرانی کردآخ اصلا تنمیدونستم چیکار کنم شبها که باید بغلم بود من راه میرفتم تا ساکت بشه صبحها هم با ضجه از خواب بیدار میشد واقعا مستاصل شده  بودیم من و بابایی از نظر روحی داغون بودیم میگفتیم نکنه بچه بیماره پیش دکتر بردیم معاینه کامل کرد که شکر خدا چیزی نبود و ایشون گفتن عوارض ترک شیر..دیگه لیانا گریه میکرد منم پا به پای خانوم اشک میریختم چون هیچ جوره نمیتونستم آرومش کنم حتی بهش پیشنهاد میدادم شیر بخوره ولی نمیخواست..از زندگی افتاده بودم هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم چه برسه بیام وبلاگ عزیزمو به روز کنم بار از خدا میخواستم بچم بشه مثل قبل شاد و پرانرژی بشه میترسیدم نکنه اینجور بمونه دچار مشکلات روحی بشه خودمو لعنت میکردم که چرا از شیر گرفتمش..تا اینکه با یکی از دوتای عزیزم این مشکلو در جریان گزاشتم که اتفاقا خودش دوتا پسر دو قلو همسن لی لی داره گفت یکی از بچه هاش هم اینجور شده بوده که کارشون به مشاور کشیده بوده و مشاور بهش گفته در مقابل جیغ و گریه مقاومت کنید و بهش بگید گریه کنی زشت میشی یا چشمات کوچیک میشه و ...منم دیگه چاره ایی نداشتم گفتم بزار از یه در دیگه وارد بشم تا لیانا شروع به جیغ و گریه میکرد باب اسفنجیو صدا میزدم میگفتم باب اسفنجی تو داری گریه میکنی وایی چه کار بدی که لیانا یهو ساکت میشد و شروع میکرد به نصیحت کردن باب اسفنجینیشخند خلاصه دخترم خیلی عوض شد و چنرد روز بعدش مامان مهین و بابا جلیل از کرج اومدن پیشمون که دیگه لیانا به کل جیغ و بهانه رو فراموش کرد و حاب یسرگرم مامان و بابام شد..خیلیییی روز و شبهای سختی بود اصلا یاداوریش هم عصبیم میکنه

دختر نازنینم مامانو ببخش که باعث شدم اینجوری بیقرار بشی میدونم خیلی اذیت شدی ولی چاره ایی نبود میدونم شیر خوردنت خیلی وابستگی بین من و تو ایجاد کرده بود ولی اینم یه مرحله از زندگیه که باید پشت سر میگزاشتیم..خیلی خیلی دوستت دارم  فرشته کوچولو

یه جمعه تصمیم گرفتیم  بریم جنگل هنوز دو تا خیابون از خونه دور نشدیم بابایی یهو روی ترمز زد پیاده شد با یه گنجشک نیمه جون اومد گفت شاید زنده باشه..گزاشتمش لای یه پارچه تو دستم گرفتمش احسا کردم قلبش خیلی ضعیف میزنه تا ما برسیم به جنگل از گرمای دستم جون گرفت بعدش هم توی جنگل روی یه شاخه درخت گزاشتیمش

همون گنجشک کوچولو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)