یک روز در مهد کودک
یه مهدکودک تقریبا نزدیک خونمون هر موقع من و لیانا بیرون میرفتیم با اینکه لیانا خیلی کوچولو بود همیشه دست و پا میزد که به نقاشیهای دیوار مهد دست بزنه کم کم که بزرگتر شد حداقل پنج دقیه می ایستادیم و از نقاشیهای روی دیوار براش داستان کوتاه تعریف میکردم یک بار هم رفتیم محیطشو دیدیم ولی چون لیانا اون موقع دو ساله و زیر سه سال بود شرایط ثبت نام نداشت تا اینکه امروز برای خرید رفتیم بیرون از مقابل مهد رد شدیم لیانا گفت مامان بریم مهدکودک درس بخونیم گفتم ببینم شرایطش و محیطش چه جوریه حداقل روز یدوساعت بیاد تو جمع بچه ها باشه ..مدیر و مربی خیلی خوش برخوردی داشت و لیانا خیلی راحت رفت پیش بچه ها و شروع به نقاشی کردن و بازی باه...
نویسنده :
مامانی
17:56