لیانالیانا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

ماه کوچولوی مامان و بابا

تلفظ کلمات

لیانا خیلی زود به حرف اومد و اکثر کلمات هم درست ادا میکرد ولی خوب طبیعیه بعضی کلمات هم خیلی بامزه اشتباه میگفت مثلا به فرش میگفت خرش تا بهش میگفتیم فرش دیگه درستشو میگفت به آوردم میگفت ببردم خیلی هم بابا جلیل خوشش میومد و همین تلفظ اشتباهشو میگفت که اونم با یه بار تلفظ از طرف ما دیگه درستش میگفت.   ببنظرم اشتباه تلفظ کلمات یکی از شیرین ترین خاطرات کودکی بچه هاس گاهی فیلمای لیانا میبینم و کیف میکنم از حرف زدنش  ولی دوتا کلمه رو هنوز اشتباه میگه به تکون میگه کتون مثلا میگه عروسکمو از رو تخت کتون نده منم خیلی خوشم میاد دو سه بار میگم چیکار نکنم؟ لیانا هم میگه کتون کتووووووووون خیلی خوشم میادبه یاسر هم گفتم خواهشا درست این کلمه ر...
26 بهمن 1395

بعد از کلی تاخیر

همیشه از نوشتن خاطرات لیانا لذت میبردم و میبرم و پیش خودم قول داده بودم تا جایی که بتونم وبلاگ خاطراتشو ادامه بدم حتی اینستاگرام هم با تمام به روز بودنش برام لطف و صفای وبلاگو نداره یه جورایی اتوی وبلاگ خیلی راحت از بزرگ شدن دخترت بنویسی بدون اینکه برای هر عکسی نگران باشی قضاوت نشی به خودنمایی یا فخر فروشی یا مسایلی که واقعا تو شبکه های اجتماعی بیداد میکنه واینجا ما خود خودمون هستیم  ولی نمیدونم  چرا یه مدتیه واقعا فرصت نوشتن نمیکنم ..روزها به سرعت دارن میگذرن یا مشغله ها زیاد شده ؟؟ الان از اخرین مطلب بیش پنجاه روز گذشته و خیلی بیسابقه بود البته مریضی خیلی بدی سه تایی گرفتیم اواخر دی ماه که تا اواسط بهمن ادامه داشت که واقعا از ل...
26 بهمن 1395

بدون عنوان

امسال چهارمین یلدای لیانا جون بود سالهای گذشته طبق رسم خونه بزرگترها بودیم ولی خیلی دلم میخواست یه نمادی از یلدا تو خونه خودمون باشه البته سالهای قبل لیانا خیلی کوچیک بود فرصت هیچی نداشتم حتی تو دلم موند چرا براش لباس هندونه ایی نخریدم امسال از دو سه هفته قبل با کمک لیانا با استفاده از پارچه نمد طرح هندوانه و انار درست کردیم یه سری هم هندونه های کوچیک درست کردیم که روی گیره مو چسبوندیم و قرار   شد از طرف لیانا به دخترای فامیل  یادگاریه شب یلدا بدیم.هم سرگرمی بود و هم اینکه با لیانا کلی در مورد یلدا و فلسفه اش حرف زدم میگفت مامان گلابی و خیار هم درست کنیم میگفتم نماد یلدا هندوانه و اناره دختر طلای من شب یلدا خونه ...
4 دی 1395

لیانا نقاشی تفکرات

بیشتر نقاشی های لیانا تفکرات ذهنیشه یعنی در موردشون قبلا فکر کرده یا داستان یا اتفاقی که دیده رو نقاشی میکنه برام خیلی جالب و شیرینه که دختر کوچولوی سه سال و ده ماهه من به این اندازه از لحاظ عقلی رشد کرده اینجا خودشو کشیده که خولپابیده و اون ابر بالای سرش یعنی داره خواب میبینه  فکر کنم این به تصویر کشیدن خواب دیدن یا رویا ااز تلویزیون یاد گرفته اخه ما اصلا خواب دیدن براش نقاشی نکرده بودیم   این خان.ما دارن میرن مهمونی یعنی من هلاک دامن حریر اون آبیه هستم که پاهاش از زیر دامن حریرش پیداس قربون دخترم برم نقاشیاش شیکه مد روز پیش میره میگه مامان نقشه راه کشیدم...چند باری از جی پی اس مسیریابی کرده بودیم لیا...
4 دی 1395

دیدار

اواسط آذر ماه مامان مهین و بابا جلیل پیشمون اومدن لیانا از چند روز قبل خیلی ذوقزده بود که قراره بیان...هر روز صبح که از خواب پا میشد میگفت نیومدن؟؟میگفتم نه چند روز دیگه و میزد زیر گریه حتی روزی که مامان اینا تو راه بودن باهاشون تماس میگرفتم میگفتم کجایید میگفتن سیاه بیشه لیانا میزد زیر گریه که چرا جای دیگه رفتن و نیومدن پیش ما  رسیده بودن نور تماس گرفتم مامان گفت نزدیک میدان فیضیه لیانا باز میزد زیر گریه هر چی هم بهش میگفتم همینجان تو نور باورش نمیشد   چهار روز از کنار هم بردن لذت بردیم هرچند خیلی کوتاه بود ولی دلچسب ..قبل از رفتن هم مامان مهین و بابا جلیا با ایانا صحبت میکردن تا آمادگی رفتنشون داشته باشه البته کلی هم بهش وعد...
30 آذر 1395

برف پاییزی

   سوم آذر ماه بارش برف شدید داشتیم سه روز پی در پی برف بارید شهرمون عروس شده بود لیانا هم ذوقزده حسابی تا میتونست برف بازی کرد ..برف با تمام زیباییش و اینکه نعمت خدای بزرگه ولی برف سنگین تو نور که بیشتر بارون میاد دردسرهای خودشو داره به طوریکه سه روز تمام آب قطع شده بود وخیلی جاها حتی برق و گاز هم نداشتن..برای غذا پختن اب معدنی استفاده میکردیم برای شستن ظروف برف اب میکردیم..یاسر کارش این سه روز پارو کردن برف پشت  بوم شده بود کوهی از برف میورد خونه اب میکردیم میشد یه ذره لیانا هم هی برف میخورد و تو دهن ما هم به زور میزاشت  کلی هم با بابا روی پشت بام برف بازی میکرد و به زور میومد پایین دیگه یاسر براش یه تشت برف میورد تو ...
20 آذر 1395

لیانا و خداشناسی

رفتیم بیرون داریم دوتایی بر میگردیم خونه توی مسیر باهم زیاد صحبت میکنیم ..بهم میگه مامان خدا کجاس؟میگم خدا همه جا هست..میگه چه شکلیه شبیه ابره؟ میگم مامان جون کسی خدارو ندیده ولی خدا همه مارو میبینه و هر کسی کار خوبی انجام بده بهش هدیه میده و اینکه همه مارو خیلی دوست داره میگه پفک جایزه میده چجوری جایزه میاره؟میگم مثلا کار خوبی کنی به بابا پول بیشتری میده که برات هرچی دوست داریم بخریم جدیدا با توجه به سنش گاهی این سوالارو میپرسه تا جای تونستم سعی کردم جواب ایدولوژیکی دخترجونمو ساده بدم ولی در غالب حقیقت  میگن جوابای درست در حد فهمشون بدیم در مورد این سوالا.. بچه بودم مامانم میگفت خدا نور هست تو آسمون ولی من ...
27 آبان 1395