لیانالیانا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

ماه کوچولوی مامان و بابا

باربی

توی خرید اسباب بازی  تا اونجایی که در توانمون بوده براش فراهم کردیم وسعی کردیم با در نظر گرفتن کیفیت خوب به چیزی که علاقه نشون داده و خوب نیاز به بازی کردن داشته براش بخریم البته  در حدی که نه عادت بشه هرچی برداره ولی اکثر مواقع هرچی دوست داشته خریدیم براش به جز عروسک باربی که من زیاد خوشم نمیومد و زیاد در موردش خوندم از جنبه روانشناسی و  تاثیرش در نگاه کودک ..خوب لیانا دست بچه های دوست وفامیل میدید و خیلی هم دوست داشت یه مدتی مقاومت کردم و سعی کردم قانع بشه که اینا عروسکهایی هستن که شبیه بچه ها نیستن و بیشتر به مامان بچه ها شباهت دارن و تو میخوایی بچه داشته باشی و این مامانه و ....ولی لیانا باز بعد یه مدت میگفت من مث عروسکس ...
1 اسفند 1395

لیانا و نوشتن

مدتی لیانا خیلی به نوشتن علاقه نشون میداد توی دفترش خیلی منظم و به ترتیب خطوط کج و معوج مینوشت میگفت من مشق مینویسم..یه روز بهش گفتم میخوایی یاد بگیر یمثل ما بنویسی گفت آره مامان یادم بده دیدم خیلی ذوق نشون داد..از حرف آ شروع کردم نوشتم بعدش هم با هم کلامتی که حرف آ داخلشون بود تمرین کردیم و صداهارو تمرین کردیم بعدش هم ب بهش گفتم که نقطه پایین داره..در روز خیلی کوتاه وقت میزاشتیم..آب یاد گرفته نان بابا ..تاب و توپ و پا هم میشناسه ولی فعلا نوشتن اون سه کلمه و اسم خودش کاملا یاد گرفت..فقط در حد آشنای حروف بر حسب علاقه شدید خودش گاهی در روز یادآوری میکنم براش. البته از قبل کلمات مامان.دریا.اسم من و باباش هم میتونه تشخیص بده ولی نوشتنشون ب...
1 اسفند 1395

نقاشی ها

نقاشی های لیانا اینروزا همشون بر اساس احساسات درونیش شده مثلا اتفاقی که در روز براش میفته سریع به تصویر میکشه مثلا باکسی قهر میکنه یا جایی میریم اونروز به تصویر میکشه که طبیعتا هم شادی توی نقاشی هاش هست هم غم البته غم به معنی واقعی نه مثلا از چیزی یا کسی دلخور باشه نقاشیشو میکشه .. منم زیر نقاشیهاش داستان اون نقاشی که خودش برا تعریف میکنه و میگه ماجرا چیه مینویسم که بعدها نقاشیاشو میبینیم بدونیم ماجرا چی بوده توی این نقاشی نکته قابل توجه اینه که داره بارون میاد و اون دختر کوچولو که لیانا هست دهنشو باز کرده داره بارون میخوره کاری که خود لیانا گاهی زیر بارون انجام میده والبته مامان مرجان در عنفوان کودکی انجام میداد. در این...
1 اسفند 1395

تولد چهارسالگی

پانزدهم بهمن لیانا ی عزیز ما چهار ساله شدن مامان مهین یه هفته زودتر پیش ما اومدن و قرار بود اخر هفته خاله مینا و بابا جلیل هم برای تولد بیان که متاسفانه برف و کولاک تمام برنامه هارو بهم ریخت و نهایت تولد لیانا بادون حضورشون برگزار کردیم.تولدش هم مث پارسال به صرف عصرانه با حضور نپمادرجونها و عمه ها برگزار شد به لیانا هم خوش گذشت.. از چند ماه قبل تصمیم گرفتم برا یتولدش گلهای کاغذی درست کنم که دقیقا یک ماه قبل تولد دست به کار شدم دلم میخواست امسال به مهمانها یادگاری از جشن تولد 4 سالگی لیانا بدم که عکسش گزینه خوبی بود سه چهار روز قبل تولدش با کمک مامان مهین یه اتلیه خونگی راه انداختیم و از گلهای کاغذی که برای جشن اماده کرده بودم به عنوان...
27 بهمن 1395

تلفظ کلمات

لیانا خیلی زود به حرف اومد و اکثر کلمات هم درست ادا میکرد ولی خوب طبیعیه بعضی کلمات هم خیلی بامزه اشتباه میگفت مثلا به فرش میگفت خرش تا بهش میگفتیم فرش دیگه درستشو میگفت به آوردم میگفت ببردم خیلی هم بابا جلیل خوشش میومد و همین تلفظ اشتباهشو میگفت که اونم با یه بار تلفظ از طرف ما دیگه درستش میگفت.   ببنظرم اشتباه تلفظ کلمات یکی از شیرین ترین خاطرات کودکی بچه هاس گاهی فیلمای لیانا میبینم و کیف میکنم از حرف زدنش  ولی دوتا کلمه رو هنوز اشتباه میگه به تکون میگه کتون مثلا میگه عروسکمو از رو تخت کتون نده منم خیلی خوشم میاد دو سه بار میگم چیکار نکنم؟ لیانا هم میگه کتون کتووووووووون خیلی خوشم میادبه یاسر هم گفتم خواهشا درست این کلمه ر...
26 بهمن 1395

بعد از کلی تاخیر

همیشه از نوشتن خاطرات لیانا لذت میبردم و میبرم و پیش خودم قول داده بودم تا جایی که بتونم وبلاگ خاطراتشو ادامه بدم حتی اینستاگرام هم با تمام به روز بودنش برام لطف و صفای وبلاگو نداره یه جورایی اتوی وبلاگ خیلی راحت از بزرگ شدن دخترت بنویسی بدون اینکه برای هر عکسی نگران باشی قضاوت نشی به خودنمایی یا فخر فروشی یا مسایلی که واقعا تو شبکه های اجتماعی بیداد میکنه واینجا ما خود خودمون هستیم  ولی نمیدونم  چرا یه مدتیه واقعا فرصت نوشتن نمیکنم ..روزها به سرعت دارن میگذرن یا مشغله ها زیاد شده ؟؟ الان از اخرین مطلب بیش پنجاه روز گذشته و خیلی بیسابقه بود البته مریضی خیلی بدی سه تایی گرفتیم اواخر دی ماه که تا اواسط بهمن ادامه داشت که واقعا از ل...
26 بهمن 1395

بدون عنوان

امسال چهارمین یلدای لیانا جون بود سالهای گذشته طبق رسم خونه بزرگترها بودیم ولی خیلی دلم میخواست یه نمادی از یلدا تو خونه خودمون باشه البته سالهای قبل لیانا خیلی کوچیک بود فرصت هیچی نداشتم حتی تو دلم موند چرا براش لباس هندونه ایی نخریدم امسال از دو سه هفته قبل با کمک لیانا با استفاده از پارچه نمد طرح هندوانه و انار درست کردیم یه سری هم هندونه های کوچیک درست کردیم که روی گیره مو چسبوندیم و قرار   شد از طرف لیانا به دخترای فامیل  یادگاریه شب یلدا بدیم.هم سرگرمی بود و هم اینکه با لیانا کلی در مورد یلدا و فلسفه اش حرف زدم میگفت مامان گلابی و خیار هم درست کنیم میگفتم نماد یلدا هندوانه و اناره دختر طلای من شب یلدا خونه ...
4 دی 1395

لیانا نقاشی تفکرات

بیشتر نقاشی های لیانا تفکرات ذهنیشه یعنی در موردشون قبلا فکر کرده یا داستان یا اتفاقی که دیده رو نقاشی میکنه برام خیلی جالب و شیرینه که دختر کوچولوی سه سال و ده ماهه من به این اندازه از لحاظ عقلی رشد کرده اینجا خودشو کشیده که خولپابیده و اون ابر بالای سرش یعنی داره خواب میبینه  فکر کنم این به تصویر کشیدن خواب دیدن یا رویا ااز تلویزیون یاد گرفته اخه ما اصلا خواب دیدن براش نقاشی نکرده بودیم   این خان.ما دارن میرن مهمونی یعنی من هلاک دامن حریر اون آبیه هستم که پاهاش از زیر دامن حریرش پیداس قربون دخترم برم نقاشیاش شیکه مد روز پیش میره میگه مامان نقشه راه کشیدم...چند باری از جی پی اس مسیریابی کرده بودیم لیا...
4 دی 1395

دیدار

اواسط آذر ماه مامان مهین و بابا جلیل پیشمون اومدن لیانا از چند روز قبل خیلی ذوقزده بود که قراره بیان...هر روز صبح که از خواب پا میشد میگفت نیومدن؟؟میگفتم نه چند روز دیگه و میزد زیر گریه حتی روزی که مامان اینا تو راه بودن باهاشون تماس میگرفتم میگفتم کجایید میگفتن سیاه بیشه لیانا میزد زیر گریه که چرا جای دیگه رفتن و نیومدن پیش ما  رسیده بودن نور تماس گرفتم مامان گفت نزدیک میدان فیضیه لیانا باز میزد زیر گریه هر چی هم بهش میگفتم همینجان تو نور باورش نمیشد   چهار روز از کنار هم بردن لذت بردیم هرچند خیلی کوتاه بود ولی دلچسب ..قبل از رفتن هم مامان مهین و بابا جلیا با ایانا صحبت میکردن تا آمادگی رفتنشون داشته باشه البته کلی هم بهش وعد...
30 آذر 1395

برف پاییزی

   سوم آذر ماه بارش برف شدید داشتیم سه روز پی در پی برف بارید شهرمون عروس شده بود لیانا هم ذوقزده حسابی تا میتونست برف بازی کرد ..برف با تمام زیباییش و اینکه نعمت خدای بزرگه ولی برف سنگین تو نور که بیشتر بارون میاد دردسرهای خودشو داره به طوریکه سه روز تمام آب قطع شده بود وخیلی جاها حتی برق و گاز هم نداشتن..برای غذا پختن اب معدنی استفاده میکردیم برای شستن ظروف برف اب میکردیم..یاسر کارش این سه روز پارو کردن برف پشت  بوم شده بود کوهی از برف میورد خونه اب میکردیم میشد یه ذره لیانا هم هی برف میخورد و تو دهن ما هم به زور میزاشت  کلی هم با بابا روی پشت بام برف بازی میکرد و به زور میومد پایین دیگه یاسر براش یه تشت برف میورد تو ...
20 آذر 1395